درد بیپایان دیگری از زندان صیدنایا!
جوانی که رؤیای پزشک شدن برای درمان بیماران و از بین بردن درد را داشت، اکنون به نماد دردی بیپایان تبدیل شده است. در بیستسالگی با کتابها و رؤیاهایش، شهر کوچک کفرنبل را ترک کرد و راهی شهر حما شد تا در آزمون سرنوشتساز دانشکدۀ پزشکی شرکت کند؛ نمیدانست این گامها، آخرین گامهایی خواهند بود که خانوادهاش او را میبینند.
سالهایی که گذشت، برای پدر و مادرش بسیار سخت بود؛ بهویژه مادرش که هر روز در انتظار بازگشت فرزندش بود. عبدالوهاب رفت و با رفتنش، رؤیاهای مادرش نیز رفت که گمان میکرد تکفرزندشان در پیری تکیهگاهشان خواهد شد. زمان بسیار کُند میگذشت، امید کمکم کمرنگ میشد، تا جایی که چشمان مادرش نابینا شد؛ چشمان مادرش دیگر تاب اشکهایی را نداشت که در حسرت از دست دادن پسرش جاری میشد. کارش به جایی رسید که دیوارهای خانه را لمس میکرد، همچنان به دنبال ردی از او میگشت، لباسهای قدیمیاش را میبویید، با او حرف میزد؛ گویی هنوز آنجاست.
در یکی از روزها، پس از ۱۳ سال ناپدید شدن، خبری آمد: «پسرتان از زندان صیدنایا آزاد شد.» مادرش با تمام توانی که برایش مانده بود دوید، اما او را نشناخت. آن کسی که مقابلش ایستاده بود، غریبه، رنگپریده و خسته بود. این پسرش نبود که با لبخندی پر از امید خداحافظی کرده بود!
با از دست دادن عقل و حافظه بیرون آمده بود. هیچچیز به یاد ندارد؛ حتی نام خودش را هم نمیداند. نگاههایش خالی و بیروح است. گذر سالها نهتنها آزادیاش، بلکه تمام زندگیاش را از او گرفته است.
بسیار شکهکننده است. مادری که سالهای طولانی منتظر بازگشتش بود، پسرش را یافت؛ اما گویی نیافته است. جسم پسرش پیش اوست، اما روح پسرش در زندان و شکنجه گم شد.